تمام وجودم می لرزید بدجور به کتاب فروشی وابسته شده بودم با این که فقط ده دقیقه از امدنم می گذشت غافل گیر کننده بود مثل اولین باران پاییزی ان روز ،راستش انرژی شیرینی داشت نه زیاد قدیمی به نظر می رسید نه زیاد دور از ذهن نمی دانم شبیه خیالم بود برای اولین بار واقعیت با خیال های بعید من جور در می امد
چال و چوله های براق صورت پیمانه را زیر چشمی نگاه می کردم وقتی خندید دلم هری ریخت یعنی من استخدام شده بودم البته نظر خانم اهورایی مهم تر بود
پیمانه دست های تپلش را بهم زد و گفت تو فرشته ی نجاتی
خانم اهورایی هم وقتی کاغذ را دید یک همچین چیزی گفت یادم نمی اید چون از پیچک های سبزی که از نرده های پله اویزان شده بود چشم بر نمی داشتم کتاب فروشی دیگر محو و تار نبود می دیدم که دو طبقه دارد دیگر برای اخرین کتاب در قفسه ی اخر اویزان یک بابا لنگ دراز نمی شدی از این نردبام های محرک داشت وای قفسه های کتابش هم یک عالمه با کتاب فروش هایی که دیده بودم فرق داشت
به هر طرف که نگاه می کردم فقط کتاب می دیدم چه حرفمسخره یی چون انجا یک کتاب فروشی بود فقط اسم کتاب فروشی برایم یک کمی عجیب بود این نیم های گم همان نیمه گمشده معروف خودمان نبود تا این که خانم اهورایی صدایم زد و گفت توی دنیای خودت غرق شدیا ازت پرسیدم با ماهی دویست و پنجاه تومن موافقی البته فعلا تا بعد ببینیم چی می شه
گفتم هان نه اصلا همین که قبول شدم برام یه عالمه است
ذوق زده بودم گلویم از بغض خوشحالی باد کرده بود دست هایم عرق کرده بود مشت کرده بودم تا این دل خوشی مثلا از دستم در نرود
دست به چانه براندازم کرد و از ته دل خندید خجالت کشیدم چون از شدت خنده تمام صورتش قرمز شده بود حرف اشتباهی زده بودم یا زیادی مسخره بود اگر نمی گفت چرا واقعا دلم می شکست
چه عجیب به من گفت چون از چشم هایم عشق به کتاب را خواند ولی از چشم هایم نخوانده بود من ادم بد قلقی هستم یعنی بودم معمولا با همه نمی توانم جفت و جور شوم فقط انهایی که به قلبم نزدیک ترند خوشبختانه از روز اول نخواست به هر ادمی که می بینم لبخند بزنم و بپرسم کتابی خاصی مد نظرتونه بگین تا براتون پیدا کنم
باورم نمی شد پشت میز نشسته بودم پاهایم را تکان می دادم نگاه می کردم ببینم واقعا بیدارم در یکی ساعتی در کتاب فروشی بودم خلاصه و نقد سه تا کتاب را خوانده بودم اصلا فکر نمی کردم پیمانه به خوبی بتواند در مورد کتاب ها حرف بزند خوب بیشتر شبیه
ارایش گر های بالا شهر بود تا یک فروشنده کتاب انگاری از رنگ مو حرف می زد تا کتاب ملت عشق
خانم اهورایی هم چین به پیشانی انداخته بود با یک مرد شیک کت و شلواری در طیقه دوم بحث می کرد حیف لب خوانی بلد نبودم ولی از حالت صورتشان فهمیدم زیاد از هم خوششان نمی اید
چه قدر از ته دلم می خواستم من هم کتابی می نوشتم و چاپش می کردم بعد یک گوشه می ایستادم تماشا می کردم تا بشنوم در مورد کتابم چه می گویند بی کاری به سرم زد چشم هایم را بستم تصور کردم کتابم کنار گلدان شمعدانی در قفسه سمت راست است دو تا دانشجو با کوله های سنگینشان مثلا عاشق و معشوق بودند کتاب مرا بر می داشتند به شوخی می گفتند ای نویسنده شیرازی ایا ما بهم خواهیم رسید خوب رمان هم در مورد جدایی نبود وقتی می خواندند قاه قاه می خندیدند و اولین کسانی می شدند که کتاب مرا می خریدند چون من به انها وعده ی وصال داده بودم
اما فکر می کردم کتاب من کجا و این کتاب هایی که مردم بیشتر می خرند کجا یک اه غلیظ کشیدم پیمانه که سرش خلوت شده بود رو به رویم نشست با دستش عدد دو را نشان داد و پرسید این چند تاست
من که چا خورده بودم لب گزیدم و لبخند زدم هنوز سختم بود به چشم هایش نگاه کنم بلاتکلیف ساکت و مظلوم در دلم از او خواهش می کردم راحتم بگذارد اما پیمانه بر روی صندلی تکیه داده بود و لب هایش را غنچه کرده بود رز لبش را پر رنگ تر کرد و گفت نکنه از اونایی که زیاد فکر می کنه زیاد فهمیدن هم خوب نیست ادم پر می شه صبرش هم لبریز بشه کسی رو نداره براش تعریف کنه گیرم داشته باشی شایذ کلیدش به قفل قلبت نخوره
خوب با این حرفش دوست داشتم به چشم هایش نگاه کنم جواب سوالش را بدهم چون ثابت کرده بود از ان ادم های جالب و هیجان انگیز است که حوصله ی ادم کنارش سر نمی رفت تا این که مثل جن زده ها از جایش پرید به ساعت نگاه کرد یک دست سر سری به من داد به من گفت همین الانش هم دیر شده به خانم اهورایی بگو رسید هارو گذاشتم توی کشو ،اه مرده شورش رو ببرن با کت های خزش راستی گوگولی این قدر فکر نکن خوب نیست اخخ ساعت یکه خدافظ
خنده ام گرفته بود شبیه مامور های اتش نشانی وسایلش را جمع کرد به خصوص که مانتو زرد جیغ به تن داشت با کفش بیست سانتی اش سعی می کرد لیز نخورد حتی بختیار را هم ندید بختیار هم مثل میوه های له و لورده حال و حوصله نداشت بی ان که به من حتی نیم نگاهی کند با یک پلاستیک غذا به انباری رفت و بعد برگشت فکر کردم با نگاه جغد مانندش از من می پرسد تو هنوز این جا چی کار می کنی پس گفتم سلام نیروی جدید کتاب خونه ام
نیش خند زد و زیر لب گفت نیروی جدید
اما با دیدن مرد کت و شلواری سگرمه هایش تو هم رفت سرش را به احترام تکان داد و با صدایی که از ته چاه می امد سلام داد
مرد کت و شلواری هم دکمه کتش را با دقت وسواس گونه یی می بست در حالی که دست بختیار به سمتش دراز شده بود بی تفاوت ابرویی بالا انداخت بالاخره به بختیار دست داد دست بختیار را محکم فشرد چند ثانیه به انباری خیره شد نفسی عمیق کشید به بختیار نزدیک شد با صدای بلند بمش طوری که خانم اهورایی هم بشنود گفت تو که پنج ساله این جایی بهش بفهمون راه رو اشتباه می ره اخرش با عواطف مادرانه اش گند می زنه به ابرو و حیثیت چند ساله همون
درباره این سایت