سلام
تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم
اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم بی خیالش باشم حتی این ماه ها که بیشتر از هر زمان دیگری بی خیال کتاب خوانی های متدوال و نوشتن شده ام اما این رویای من است نمی توانم بدون ان زنده باشم
کاش تمام قلبم را تسلیمش می کردم چند سال باید بگذرد اه خسته نشدی تا کی باید بنویسی تمام زندگی من بدون نوشتن هیچ معنی برای من ندارد تا کی باید بترسی این ترس را بگذار کنار
دختر جان بنویس بنویس
مرگ در یک قدمی ات ایستاده چرا خودت را گول می زنی شاید زندگی تو هم به پایان برسد مهم نیست چه می شود اما حداقل می توانم به تو افتخار کنم که نوشتی بالاخره نوشتی
شاید باید تمامی کتاب هایم را بخوانم این یک فرصت برای من است دیگر نه دانشگاهی هست نه کانونی
این یک شروع دوباره است برای زندگی با رویاهایی که همیشه می خواستم واقعی باشند
درباره این سایت