در این شهر به جز کلیه هایشان، قلب هایشان را هم می فروشند گم شدم گم با پاره یی از وجودت که در هر لحظه دنیایی که بودن یا نبودنم برایت فرقی با اشغالی سرگردان ندارد که در زباله دانی ذهن فراموش کارت جان می دهد
کاش در این دنیای غریبه اگر باری دیگر روبه رویت آرام آرام در خودم فرو شکستم دستم را بگیری با یک سلام بندم کنی کاش آن قدر فهمت بود دستم گنجشک شکسته بالی ایست که پناهی ندارد این گوشها زنگ زده اند از بس که راه کج کردی نیامدی خرجی ندارد یک بار از خودت بگذری به من برسی
تمام وجودم می لرزید بدجور به کتاب فروشی وابسته شده بودم با این که فقط ده دقیقه از امدنم می گذشت غافل گیر کننده بود مثل اولین باران پاییزی ان روز ،راستش انرژی شیرینی داشت نه زیاد قدیمی به نظر می رسید نه زیاد دور از ذهن نمی دانم شبیه خیالم بود برای اولین بار واقعیت با خیال های بعید من جور در می امد
چال و چوله های براق صورت پیمانه را زیر چشمی نگاه می کردم وقتی خندید دلم هری ریخت یعنی من استخدام شده بودم البته نظر خانم اهورایی مهم تر بود
پیمانه دست های تپلش را بهم زد و گفت تو فرشته ی نجاتی
خانم اهورایی هم وقتی کاغذ را دید یک همچین چیزی گفت یادم نمی اید چون از پیچک های سبزی که از نرده های پله اویزان شده بود چشم بر نمی داشتم کتاب فروشی دیگر محو و تار نبود می دیدم که دو طبقه دارد دیگر برای اخرین کتاب در قفسه ی اخر اویزان یک بابا لنگ دراز نمی شدی از این نردبام های محرک داشت وای قفسه های کتابش هم یک عالمه با کتاب فروش هایی که دیده بودم فرق داشت
به هر طرف که نگاه می کردم فقط کتاب می دیدم چه حرفمسخره یی چون انجا یک کتاب فروشی بود فقط اسم کتاب فروشی برایم یک کمی عجیب بود این نیم های گم همان نیمه گمشده معروف خودمان نبود تا این که خانم اهورایی صدایم زد و گفت توی دنیای خودت غرق شدیا ازت پرسیدم با ماهی دویست و پنجاه تومن موافقی البته فعلا تا بعد ببینیم چی می شه
گفتم هان نه اصلا همین که قبول شدم برام یه عالمه است
ذوق زده بودم گلویم از بغض خوشحالی باد کرده بود دست هایم عرق کرده بود مشت کرده بودم تا این دل خوشی مثلا از دستم در نرود
دست به چانه براندازم کرد و از ته دل خندید خجالت کشیدم چون از شدت خنده تمام صورتش قرمز شده بود حرف اشتباهی زده بودم یا زیادی مسخره بود اگر نمی گفت چرا واقعا دلم می شکست
چه عجیب به من گفت چون از چشم هایم عشق به کتاب را خواند ولی از چشم هایم نخوانده بود من ادم بد قلقی هستم یعنی بودم معمولا با همه نمی توانم جفت و جور شوم فقط انهایی که به قلبم نزدیک ترند خوشبختانه از روز اول نخواست به هر ادمی که می بینم لبخند بزنم و بپرسم کتابی خاصی مد نظرتونه بگین تا براتون پیدا کنم
باورم نمی شد پشت میز نشسته بودم پاهایم را تکان می دادم نگاه می کردم ببینم واقعا بیدارم در یکی ساعتی در کتاب فروشی بودم خلاصه و نقد سه تا کتاب را خوانده بودم اصلا فکر نمی کردم پیمانه به خوبی بتواند در مورد کتاب ها حرف بزند خوب بیشتر شبیه
ارایش گر های بالا شهر بود تا یک فروشنده کتاب انگاری از رنگ مو حرف می زد تا کتاب ملت عشق
خانم اهورایی هم چین به پیشانی انداخته بود با یک مرد شیک کت و شلواری در طیقه دوم بحث می کرد حیف لب خوانی بلد نبودم ولی از حالت صورتشان فهمیدم زیاد از هم خوششان نمی اید
چه قدر از ته دلم می خواستم من هم کتابی می نوشتم و چاپش می کردم بعد یک گوشه می ایستادم تماشا می کردم تا بشنوم در مورد کتابم چه می گویند بی کاری به سرم زد چشم هایم را بستم تصور کردم کتابم کنار گلدان شمعدانی در قفسه سمت راست است دو تا دانشجو با کوله های سنگینشان مثلا عاشق و معشوق بودند کتاب مرا بر می داشتند به شوخی می گفتند ای نویسنده شیرازی ایا ما بهم خواهیم رسید خوب رمان هم در مورد جدایی نبود وقتی می خواندند قاه قاه می خندیدند و اولین کسانی می شدند که کتاب مرا می خریدند چون من به انها وعده ی وصال داده بودم
اما فکر می کردم کتاب من کجا و این کتاب هایی که مردم بیشتر می خرند کجا یک اه غلیظ کشیدم پیمانه که سرش خلوت شده بود رو به رویم نشست با دستش عدد دو را نشان داد و پرسید این چند تاست
من که چا خورده بودم لب گزیدم و لبخند زدم هنوز سختم بود به چشم هایش نگاه کنم بلاتکلیف ساکت و مظلوم در دلم از او خواهش می کردم راحتم بگذارد اما پیمانه بر روی صندلی تکیه داده بود و لب هایش را غنچه کرده بود رز لبش را پر رنگ تر کرد و گفت نکنه از اونایی که زیاد فکر می کنه زیاد فهمیدن هم خوب نیست ادم پر می شه صبرش هم لبریز بشه کسی رو نداره براش تعریف کنه گیرم داشته باشی شایذ کلیدش به قفل قلبت نخوره
خوب با این حرفش دوست داشتم به چشم هایش نگاه کنم جواب سوالش را بدهم چون ثابت کرده بود از ان ادم های جالب و هیجان انگیز است که حوصله ی ادم کنارش سر نمی رفت تا این که مثل جن زده ها از جایش پرید به ساعت نگاه کرد یک دست سر سری به من داد به من گفت همین الانش هم دیر شده به خانم اهورایی بگو رسید هارو گذاشتم توی کشو ،اه مرده شورش رو ببرن با کت های خزش راستی گوگولی این قدر فکر نکن خوب نیست اخخ ساعت یکه خدافظ
خنده ام گرفته بود شبیه مامور های اتش نشانی وسایلش را جمع کرد به خصوص که مانتو زرد جیغ به تن داشت با کفش بیست سانتی اش سعی می کرد لیز نخورد حتی بختیار را هم ندید بختیار هم مثل میوه های له و لورده حال و حوصله نداشت بی ان که به من حتی نیم نگاهی کند با یک پلاستیک غذا به انباری رفت و بعد برگشت فکر کردم با نگاه جغد مانندش از من می پرسد تو هنوز این جا چی کار می کنی پس گفتم سلام نیروی جدید کتاب خونه ام
نیش خند زد و زیر لب گفت نیروی جدید
اما با دیدن مرد کت و شلواری سگرمه هایش تو هم رفت سرش را به احترام تکان داد و با صدایی که از ته چاه می امد سلام داد
مرد کت و شلواری هم دکمه کتش را با دقت وسواس گونه یی می بست در حالی که دست بختیار به سمتش دراز شده بود بی تفاوت ابرویی بالا انداخت بالاخره به بختیار دست داد دست بختیار را محکم فشرد چند ثانیه به انباری خیره شد نفسی عمیق کشید به بختیار نزدیک شد با صدای بلند بمش طوری که خانم اهورایی هم بشنود گفت تو که پنج ساله این جایی بهش بفهمون راه رو اشتباه می ره اخرش با عواطف مادرانه اش گند می زنه به ابرو و حیثیت چند ساله همون
من چرا یادم نمی یاد کجا خوندم آدم با دو تا ترس به دنیا می یاد
زیر لب حرف می زد با لباس شاد خوش رنگش کتاب ها را در قفسه می چید یعنی با من بود حرفش به دلم نشست ولی خجالت کشیدم بپرسم مثلا چه ترس هایی
یک آن احساس کردم با یک اتوبوس تصادف کردم یک خانم چاق با هفت هشت کیلو ارایش به من تنه زد با جیغ های گوش خراشش پشت در قایم شد به پیرمرد لنگی که یک پلاستیک در دستش بود گفت بختیار عینهو بختکی اه نزدیک نشو خانم اهورایی به این دیوونه بگین الان من رو می کشه اون چندش رو یا بکشه یا ازادش کنه
پیرمرد پلاستیک را جلوی صورتم گرفت و تکان داد یک مارمولک سفید در پلاستیک ول می خورد دل و روده ام از دیدن مغز کوچکش یا حتی دست پای بی ارزشش بهم می خورد ولی نمی ترسیدم زل زدم به چشم های پیرمرد و اخم کردم
اخرین کتاب را در قفسه گذاشت این بار صدایش را واضح می شنیدم صدایش شبیه یکی از شخصیت مورد علاقه ی کودکی ام بود انه شرلی انگاری خودش بود چون موهای رنگ کرده نارنجی اش را با دست سفید بلوری چروکش کنار زد و به پیرمرد گفت بختیار همین الان مارمولک رو بیرون کتاب فروشی ازاد کن پیمانه تو بیا این جا
پیمانه مثل گنجشک هایی که بیرون کتاب فروشی از سرمای باران پاییزی می لرزیدند با کفش پاشنه بلندش تق تق کنارم ایستاد بختیار هم سر به زیر جارویش را کنار دیوار گذاشت با پاهای بزرگ غیر عادی اش که از دمپایی بیرون زده بود و رفت بیرون کتاب فروشی شاید می خواست سیگار بکشد چون تمام هیکلش بوی سیگار می داد
خانم اهورایی به من لبخند زد گفت خوش اومدی بانو
چه قشنگ به من گفت بانو فقط در جواب محبتش لبخند زدم نمی توانستم در چشم های عسلی شیرینش نگاه کنم پیمانه هم نیش خند می زد یک چیز هایی درباره ی من دم گوش خانم اهورایی گفت
خانم اهورایی لبخند زد و پرسید نکنه برای کار اومدی نمی خوام دلخورت کنم از صبح سه تا ادم از هفت خوان من رد شدن تو امادگی یش رو داری
خنده ام گرفت خوب پیمانه و بختیار جفتشان به کتاب فروشی نیمه های گم نمی خوردند شاید من هجده ساله شهرستانی هم استخدام می شدم اما پیمانه از کجا فهمیده بود من برای کار امدم
به خودم که نگاه کردم اگهی استخدام در دستم تکان می خورد بدجوری خجالتم گرفت گلویم خشک شده بود پیمانه هم دست از زل زدن بر نمی داشت
خوشبختانه خانم اهورایی از او خواست کتابی را از قفسه ی اخر بیاورد و تا کید کرد ان کتاب انجاست یک وقت به انباری نرود
کمی از من قد بلندتر بود بوی یک گل خاص می داد انگشتر فیروزه اش را دوست داشتم وقتی پشت میز عسلی نشست از بس که هول بودم نزدیک بود بیفتم زمین
پرسید می ترسی ؟
گفتم اممم شاید
گفت دانشجو هستی ؟
دول دل بودم راستش را بگویم ولی سرم تکان دادم به گردنبد عجیبش خیره شدم گفت خوب مشکلی نیست فقط از شنبه تا چهارشنبه وقت های ازادت رو روی کاغذ بنویس بهم بده بعد از چند یک سال کتاب فروشی رو راه انداختیم زیاد نمی تونم حقوق بدم
متوجه نشدم چی گفت چون داشتم نوشته های جلد کتابی را زیر چشمی می خواندم از جهت نگاهم متوجه شد کتاب را به من داد از من خواست کمی هم نگاهش کنم لبخند کم رنگی زدم فقط سرم را تکان دادم
از هیجان و خوشحالی دست هایم یخ کرده بودند می لرزیدند طوری کتاب را باز کردم که انگار صفحاتش شکستنی هستند نخودی خندید کتاب را از دستم گرفت انگاری فال حافظ بگیرد یکی از صفحات کتاب را بازکرد و خواند نیمه تمام ماند چون باید به پیمانه کمک کرد کتابی را پیدا کند پرسید راستی اسمت چیه ؟
گفتم دنیا هستم از اشنایی با شما خوشبختم
دوباره با رژ لب البالویی لبخند زد دستم را گرم فشار داد و رفت کاش دست خودم بود حتما جیغ می کشیدم می پریدم شاید هم می رقصیدم چون به یکی از ارزو هایم رسیده بودم
حال نوبت پیمانه بود تا سین جینم کند زن بدی به نظر نمی رسید از چشم های درشت گربه یی اش محبت می بارید اوقات فراغتم را سعی کردم با خط خوش روی کاغذ بنویسم اما تمرکزم را بهم می زد با ناخن های مانیکور کرده ی میشی رنگش از طرفی ته دلم قرص نبود چون فقط سه روز می توانستم به کتاب فروشی بروم البته از دوازده تا پنج عصر ،پولش هم زیاد برایم مهم نبود اگر می شد بگذارند فقط کتاب بخوانم هر چند خودم را برای شنیدن کلمه متاسفانه اماده کرده بودم ولی هنوز کمی امید داشتم
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون .
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا
نمی تونم بنویسم چون می ترسم دیگه ادامه اش ندم
نمی تونم بنویسم چون به اندازه ی کافی شاید خوب نباشم
نمی تونم بنویسم چون خودسانسوری نمی ذاره
نمی تونم بنویسم چون انگیزه ندارم
دارم قانع می شم چه دلایل محکم و منطقی دارم ولی اگه بنویسی می دونی چی می شه احساس خوشبختی می کنی احساس می کنی وجود داری
زیاد وقت نداری بنویس
اصلا کی گفته باید مثل دولت ابادی بنویسم اصلا می خوام زرد بنویسم ،مردم از بس به خودم گفتم الان نه
یعنی یه نیش خندی هم روی لب هام هست اهای دختره تو باز هم نمی نویسی ولش می کنی به امان خدا
تو فقط حرفش رو می زنی می دونی مثل اینه که من پسر باشم بعد عاشق مون شده باشم بعدش هی به خودم بگم یه روزی بهش می گم دوستش دارم
وای رفیق چرا این جوریه این روزام، باورت می شه امروز رفتم کلاس عربی از داغون بودن وضعم نمی گم ،بدم نمی یاد اون ساعت دعای دوستم بر اورده می شد استاد به خواب می رفت ما تموم یک ساعت و نیم بچه های خوبی بودیم یا حاضری هامون رو می زدیم حالا من با عطوفت ملایم تری می گم دوستم می گفت بمیره الهی
من هیچ وقت هیچ وقت عربی توی مغزم نمی ره مگه این که مجبور باشم
کاش می شد کارمند یه کتاب فروشی قدیمی و معتبر بودم با این حال زیاد سرمون شلوغ نبود کتاب می خوندم اخه این چه وضعشه کتاب هم نمی خونم رمان هم نمی نویسم
کاش یکی من رو به صراط مستقیم هدایت می کرد مثلا همون صاحب کتاب فروشی هر چهارشنبه عصر منتظرم بود نمی گم چه شکلی چون اگه یه مرد شبیه رویام راننده اتوبوس بد دهن باشه یا یه عابر چشم هیز یا اصلا یه تتائری عصا قورت داده دلم می شکنه پس بهتره تصورش نکنم
شاید شبیه هیچ کس ، اره همین درسته
جالبه نه، طبقه دوم یه پنجره دلباز رو به اسمون داشت وقتای بارونی کنارش می نشستم غرق کتاب می شدم شاید می نوشتم
بیچاره شخصیت های اواره ی من دلم می خواد بهتون بگم ای کاش ادرس دولت ابادی رو بلد بودم یا پستتون می کردم برای اتوود اما اسیر من شدین
بد نیست گاهی توی دانشکده بنویسم بدبختی جا نیست بماند من از نیمکت های دانشکده هم خاطره ی خوبی ندارم ولی اگه ادم معروفی شدم بگم فصل یک و دو رمانم دانشکده ی ادبیات نوشتم
بگذریم دلم می خواد با یه بادبادک برم ماه یا به یه کلبه ی ساحلی
چه قدر وقته خیال پردازی نکردم می گم اگه یه دوست خیال پرداز با رویاهای فانتزی داری بذار حرف بزنه می دونی امروز یه غزل از سعدی می خوندم دقیق یادم نیست می گفت اگه یار همنفس نداشته باشی درست مثل یه ماهی هستی که اب نداره
چه قدر دلم می خواد دوچرخه سواری کنم و جیغ بکشم به دوچرخه بادکنک اویزون باشه توی سبد دوچرخه کلی گل باشه نگو ادم شاعر مسلکی هستم که ناراحت می شم یعنی ما ادما دنیا رو چه طور می ببینیم یعنی صیح که بلند می شیم به اسمون نگاه نمی کنیم تا بشماریم چند پرنده توی اسمونه
باشه به تفاوت احترام می ذارم ولی هنوز درک نمی کنم
فقط من می تونم از نوشتن در برم یا یه ادم بیچاره دیگه یی مثل من هست می ترسم از روزی که نوشتن رو برای همیشه بذارم کنار می ترسم از روزی که بگم یه روزی می خواستم بنویسم نکنه الان همون روز باشه
ولی نه نیست چون باید داستان خودمو بگم شاید همین امروز
یکی از شخصیت های خوشبخت ذهنم سعادت متولد شدن به او نایل گردد
ببخشید باید برم تمرین رانندگی
کاش فقط ربات ها وبلاگ را نخوانند
می دیدمت بر لبه ی بلندی نشستی پاهایت را تکان می دهی دست هایت را به لبه تکیه دادی سر به اسمان می کشی تو را صدا می زنم از پله ها بالا می روم تا به تو برسم انگار تمام دنیا اسم تو را می شنوند اما خودت را به نشنیدن زدی
کنارت می نشینم می خواهم دست هایت را بگیرم می خواهم سر بر شانه ات بگذارم اما تو انگار مرا نمی بینی دست هایم را احساس نمی کنی بی تفاوت سوت می زنی
خانم رسیدیم خانم رسیدیم قابل ندارد کرایه تان بیست تومان می شود
بین خواب و بیداری بودم موقعی که از تا کسی پیاده شدم باران گرفت چه خوب قطرات باران اشک های من می شدند چون خشک شده بودم تا این که بوق زدند پرسیدند حواسم کجاست که وسط خیابان ایستادم اما من همان جا وسط خیابان نمی توانستم به ان سمت بروم پس برگشتم کاش کسی دستم را می گرفت کاش کسی مرا با خود پیش او می برد راه را از یاد برده بودم کنار جدول خیابان نشسته بودم
با زمین خیس می شدم اما هوای بوی نم خوش خاک را نداشتم دوباره با صدای بوق ماشینی به خودم امدم با یک خانواده که سر تا پایشان سیاه بود به ان سمت رفتم خوشبختانه اگر سر نمی رسیدند شاید ماشینی مرا زیر می گرفت
چرا لباست سفید بود چرا دوباره تو را خواب می دیدم که به چشم هایم نگاه نمی کنی صدایم نمی کنی
قبرستان پر ازسنگ قبر ها که بر رویشان تاریخ انقضا زندگی ادم ها بود ادم ها گریه می کردند به همراه اسمان اما من می خواستم بخندم به حماقت همه ادم هایی کسی را از دست داده بودند تو خوب می دانی چرا می خواستم بیشتر از همه به خودم بخندم مسخره بود ادرس تو را یادم نمی امد
یعنی هیچ وقت نه من نه تو فکرش را نمی کردیم یک روزی من بین هزاران قبر دنبال اسم تو باشم چند تا هم اسم تو پیدا کردم حتی یکی از انها هم سن خودت بود بیست و چهار ساله ولی از شهر دیگری
یادت می اید این اخری ها زیاد شعر می خواندیدیم یک روزی به مسخره گفتم اگر مردم هنوز یک شعر پیدا نکردم بر سنگ قبرم بنویسند محکم زدی پس گردنم
اهان قطعه صد و بیست و چهارم ردیف سوم تو ارام ارام خوابیده بودی با دنده های قفسه سینه ات که شکسته بود با پیشانی که خراش برداشته بود با مغزی که جمجه اش شکسته بود اما نمی توانستم به قبرت نزدیک شوم چرا چون که دوستانت شمع روشن کرده بودند دیگر داشت شب می شد دو سه قبر ان طرف تر نشستم خوب اگر شب می شد من تنهایی در سرمای بی کسی قبرستان از ترس یخ می زدم تو که نبودی مراقبم باشی
قبر یک پسر بچه ده ساله بود به اسم سام لبخند شیرینی داشت به بهانه ی گرفتن بطری اب بعد از ده روز از روز مرگت نزدیک نزدیک تو ایستادم با این که بطری اب در دستم بود اما نمی توانستم بروم دوباره گرفتار نگاه مرموز و گرمت شده بودم صدایم کردند خانم خوب هستید ؟ رنگتان پریده
خیال می کردند من با سام نسبتی دارم باور می کنی خودم هم نفهمیدم گریه می کنم وقتی به من دستمال دادند فهمیدم باید بر می گشتم انگار به پاهایم سنگ اویزان کرده بودند بر روی زمین می کشیدمشان جسارت نباشد در دلم چند فحش ابدار به خودمان نثار کردم چرا تو در زندگی من یک راز بودی و من در زندگی یک راز بودم چرا ترسو بودیم
افتادم زمین زانویم زخم شد واقعا نقش بر زمین شده بودم نمی توانستم نعش خودم را از روی زمین بردارم دستی کوچک دستم را گرفت یک دختر بچه بود با موهای کثیف فرفری گل های قشنگی در دست داشت از خودم خجالت کشیدم به او تکیه کنم خودم بلند شدم دو سه قبر ان طرف تر نشستم
دوستانت از تو می گفتند درونم یک زله بود انگار اگر گریه می کردم همان جا اوار می شدم بغضی خشن در گلویم گیر کرده بود دختر بچه یازده ساله کنارم نشسته بود نمی دانم شاید دلش برایم سوخته بود می گفت می تواند تو را ببیند
بچه ی با هوشی بود خوب می دانست چه طور پول در اورد خوب بلد بود دروغ بگوید می گفت تو کنار من نشستی البته نه تو پسر کوچکم سام او مرا می بوسد دست هایم را می گیرد من هم فکر می کردم تو مرا می بوسی دست هایم را دوباره می گیری به خاطر همین می خندیدم
با تعجب نگاهم می کردند از دختر پرسیدم به او می گویی بگوید دوستم دارد دختر بچه نقشش را خوب بلد بود گفت لازم نیست بخواهم او قبل از ان که تو بخواهی از من خواست به تو بگویم خیلی دوستت دارد
دوست داشتم خواب می دیدم بعد از خواب می پریدم به تو پیام می دادم خوبی اما داشتند می گفتند تو مست بودی پشت ماشین بودی
کاش خفه می شدند من نمی توانستم بشنوم دلم می خواست عکست را ببوسم دلم می خواست قاب عکست را بغل کنم دلم می خواست دوباره خوابم می برد این بار در خواب وقتی صدایت می کردم جوابم را می دادی
می گفتند در حال مستی نزدیک بوده یک زن باردار زیر بگیری به نظرم دروغ گفتند تو عادت نداشتی بد مستی کنی
وقتی که رفتند شب شده بود قبرستان سرد بود با نور شمع اسمت را پیدا کردم بی شعور ها حتی نمی دانستند تو همیشه از این شعر بیزار بودی و شعر سنگ قبرت بود
پاکت سیگار خریده بودم بعد از مرگ تو سیگاری شوم ولی فقط با فندک شمع را روشن کردم می خواستم ازتو بپرسم چرا همش می ترسم من قاتل تو باشم
پی نوشت:نیاز دارد دوباره پاک نویس شود داستان تلخی برای من است الهی هیچ وقت تجربه اش نکنم به خاطر دور شدن از حس و حال داستان هنوز ناقض است یادم بماند کاملش کنم
چشم های مرا ببند دست های مرا ببند مرا به لبه ی پرتگاه ببر با یک اشاره مرا پرت کن در کشتی مسافری بی مسافر می خواهم به آن سوی اقیانوس ها بروم حتی اگر غرق شوم بهتر است تا این که رو به روی هم ارزو کنیم کاش دیگری زودتر می مرد روز بعد به ساحل خواهم رسید لب های کبودم برای اخرین بار نام تو را فریاد کردند دست هایم به سمت تو دراز شده بودند خواسته ی محالی بود تو مرا ترک می کردی تا با من سقوط نکنی
نمی دانی چه قدر به تنهایی ابی اقیانوس محتاجم تو هم برو در شلوغی شهر تا دلت می خواهد شبگردی کن پیاده گز کن تا شاید پیدا شود کسی بتواند بلند پرواز هایت را بفهمد حیف که اغوش گرمت را با خودت خواهی برد حیف دست هایت با تو خواهند رفت اما با این که دل تنگم می دانم تو یک غریبه هستی که از او همیشه می ترسیدم
در چشم هایت چندین زمستان سوز داری با سوکی اشک هایی که رو بر می گردانی تا نببینم این بار رو به روی هم ایستادیم برای هم بهترین ها را ارزو می کنیم می دانم تو از من اماده تری ته دلت خوشحالی بالاخره راحت شدی دیگر با دیدنم ارزو نمی کنی ای کاش هیچ وقت به دنیا نمی امد به بخت بد خودت دیگر نمی نالی
می دانی دلم می خواهد به هیچ جا سفر کنم جایی که تو اشنا تر باشی یادم نیست یک بار برایم یک شعر گفتی خانه ی هر معشوقی در قلب عاشقش است
حال که از وطنت می روی به گلدان هایش اب بده موهایش را بباف اگز زحمتت نیست دستی به صورتش بکش اشک هایش را بند بیار با یک بوسه برگونه اش هر چند اگر مرا متلاشی کند طوری که به جای کشتی طعمه ی ضربه ی صخره شوم
می دانی ه ی من شاید چون خون به جگرم کردی نخواستی با توهم و بی قراری مرا بیشتر پاره پاره کنی می دانی بیابان بی غروبم شاید نخواستی تک گل کویرت با طوفان در به در شود می دانی شاید من زنی نبودم که اداب ی دلت را خوب بلد باشد حق داری تا وقتی که شازده خیالی دخترکان این شهری برای تو ادم کم نیست ولی من حوای از بخت برگشته یی ام که سیب از درخت تو چیدم تا ابد از تو تبعید شدم
سلام دو هفته است که تو مریضی حالت خوب نیست بیمارستان بستری شدی خیلی با خودم درگیرم بیام ملاقاتت اما غرورم این اجازه رو بهم نمی ده سعی می کنم زیاد گوش وایستم ببینم چی در موردت می گن اما هیچی در موردت نمی گن خودم هم نمی تونم از کسی بپرسم کدوم بیمارستان بستری هستی اصلا خوب هستی یا نه
سعی می کنم بی رحم باشم خیلی بی رحم
از خودت پرسیدی من چی کار کردم که یهو تنهام گذاشت ازم رو برگردوند نه نپرسیدی فکر نکنم برات مهم باشه هر کس بهم نگاه می کنه می ترسم نکنه تو چیزی به اونها گفته باشی چیزی از راز های من یا چیزی در مورد من
بعدش به خودم می خندم من کی برات مهم بودم تا وقتی کنار هم بودیم من وجود نداشتم یه موجود بودم که باید ساکت و مظلوم به تو گوش می دادم مگه صدای شکستن استخون هامو می شنیدی زیر بار بی توجهی تو می شکستم یه روز بهت گفتم چند روز شاید بخوام باهات حرف نزنم اصلا برم توی غار تنهایی خودم تو فقط خندیدی می تونستی متوجه بشی که من بالاخره تسلیم غرورم شدم نه حداقل شاید دیگه خسته شدم خودمو امیدوار کنم تا تو یه روز بفهمی من به خاطر تو از خودم هم گذشتم دیگه داری همه ی زندگی من رو می گیری
خوب حالا مهم نیست اصلا مهم نیست فقط نمی دونم چرا گاهی یادم می ره قراره از تو بدم بیاد بعدش دلم برات تنگ می شه انگار قلبم یه بابای سخت گیر داره هر وقت می خوام تو رو واقعا ببخشم یادم می یاره یه روزی غرورم مثل اه تنها غرورم نیست قلبم هست
بذار بهت بگم اون روز که اومدی سمت من انگاری می خواستی باهام حرف بزنی بهم سلام کنی اما من قلبم مچاله شده بود واقعا اومد توی دهنم برام سخت بود توی چشم هات نگاه کنم ولی از کنارت رد شدم بغضم گرفت انگاری نمی خواستم قلبت رو زخمی کنم ولی حس بی رحمی می گفت محکم باش باید این اتفاق بیفته باید بفهمه خودش دقیقا یه روز هایی تو رو ندید
#سر دلبرانه مرده
دیدی می گن معذرت می خوام خوب باشه من بخشیدم ولی نمی تونم واقعا ببخشم یه روز که تو افتاده بودی به سرفه من هم می گفتم به درک ولی هنوز یه کوچولو دوستت داشتم انگشت هامو بهم قفل کرده بودم تو به ضمیر نا خود آگاه اعتقاد داری شاید خودم نمی فهمیدم ولی دعا می کردم یکی بهت کمک کنه چون چشم هات قرمز هم شده بود اگه حتی می مردی یکی دیگه تو رو از روی زمین بلند می کرد صدات می زد زنده یی
به مرور زمان می فهمی چرا تا این حد کینه ام قدر شتر بزرگه خوب خودم نمی دونم چرا هنوز گاهی دلم تنگ باشه یک روزی می خوام به سمتت برگردم صدات بزنم ولی ساکت من و تو از کنار هم رد می شدیم همش می گفتم
سه شنبه بیستم اردیبهشت نود و هفت
فعلا باید برم سر کلاس البته بهونه است فعلا سخته بنویسم
#سر دلبرانه مرده
سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد
فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با توچشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست
حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا بهم نخندی
می خوام فقط بخونی اون شماره یی که ته دفتر نوشتم فعلا فعال نیست بعد از دو ماه بهم زنگ بزن یا پیام بده فقط بگو خوندی نمی خوام بفهمم چه احساسی داشتی می دونی می ترسم سرزنشم کنی خودم کم کم دارم پشیمون می شم چرا می خوام پست کنم اون هم به تو
ما آخرین بار کی با هم حرف زدیم یادم می یاد وقتی چراغ قرمز بود تو باید می رفتی عجله داشتی ولی من عجله نداشتم می خواستم کنارت باشم نشسته بودم آفتاب چشم هامو اذیت می کرد تو با ساکت بودی اه اینو نوشتم بی خیال
خوب شروع کن بخونش اما عجله نکن آهسته آهسته تازه یک چیزی هم هست که باید بدونی اتفاقی که همیشه ازش می. ترسیدم اتفاق افتاد
#سر دلبرانه مرده
بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش
می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم
عشق به گفتن داستان خودم
لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می خوام بهت بگم دقیقا وقتی از داستان می گم یا درباره اش چیزی می شنوم خود به خود دیوونه می شم
داستان همینه من می دونم عاشق چی هستم ولی نمی دونم چه طوری بهش برسم یا دارم نادیده اش می گیرم خلاصه تو که به همه می گی سکوت نکن فریاد بزن داستان خودت رو به گوش همه برسون خودت تا حالا چی کار کردی
داستان من از این قراره در استانه ی بیست و دو سالگی می خوام دوباره از زیر خاک در بیام و نویسنده باشم شاید کاریکاتوریست چون فکر می کنم استعدادش رو داشته باشم
یه فکری هم باید برای نمایش نامه نویسی و فیلم نامه نویسی بکنم وای یادم رفت برنامه ریزی کارشناسی ارشد
کتاب هم باید بخونم باید بنویسم من این روزا دارم چی کار می کنم چرا یادم می ره باید هر روز صبح مرور کنم
می دونی من باید عاشق کسی باشم که در اینده می خوام باشم مثلا یه نویسنده حرفه یی
اه ای روزگاران بر باد رفته مرا دریابید من چه قدر به چرت و پرت ها مشغولم یعنی موشکافی باید بشم ادمی که فهمیده کجای زندگیه اما فراموشش کرده
دارم جنگیدن رو شروع می کنم یه صدا می گه نوبت توئه بلند شو تو الان باید این مشعل رو بدستت بگیری تا دنیا رو روشن کنی حتی اگه روشنایی یش به اندازه ی نور شمع باشه
دارم می فهمم چه مزه یی داره اگه همه با هم برابر بودیم اگه همه انسان بودیم
کاش می تونستم بگم چه احساسی دارم کاش می شد باهاتون تقسیمش می کردم من دارم جنگیدن برای زندگی رو شروع می کنم قلبم می خواد پرواز کنه بره دیگه برنگرده اونجایی که دارم می بینمش
مثل گفتن شعره
می تونم ازت یه خواهشی کنم در اولین فرصت به صدای قلبت گوش بده
می دونم باید رمان رو کامل کنم اتفاقا ایده هایی هم به ذهنم رسیده که می خوام انجامش بدم امروز یه پرنده روی بوم نشسته بود اسمون رو نگاه می کردم که ماه با وجود خورشید هنوز توی اسمون بود چه لذتی داشت دیدن حس پرواز یا وقتی داشتم اول صبح می دویدم یه شعر توی ذهنم زمزمه می شد
وقت کردم بهت می گم چی شده الان کجام چرا این همه عاشقم از همیشه بهترم
حال عجیبی دارم شاید دلم می خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببینم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام می کرد کاش من رو به یاد می آورد فقط همین نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس می کنم از هدفم دور موندم کاش می شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن
یه دوست جان جانی بهم می گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست می گفت به کی می تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که می دونم عشقم در حال مردنه کاش می تونستم نجاتش بدم
وقتی با بی رمقی کتاب درسی مو می خونم همش به خودم می گم چه طور می تونم اصلا با چه رویی می گم ادبیات می خونم در حالی که به همه چیز شک کردم به خودم به هدفم به دانشکده
چه جنگ نا برابریه توی این تاریکی ،درسته راه رو گم کردم ولی دوباره به خودم بر می گردم دوباره یادم می یاد می خواستم کی باشم
دوباره به آغوش وبلاگ برگشتم با این که سعی می کنم اینستاگرام پر زرق و برق را فراموش کنم به هر حال وبلاگ سلام
این مدت یک کم سرم شلوغ بوده به خاطر دانشگاه ،فعالیت های فرهنگی و البته اینستاگرام
به هر حال عشق من نوشتنه و رنج عظیمی داره که باید به پاش جون داد
این اینستا چرا این همه بی رحمه نمی دونم بهتره یه مدتی نوشتن رو توی وبلاگ تجربه کنم :)
پنجاه و دو هرتز تنهایی تنهایی تنهایی
باور کن مرا ، واقعیت رویای من و تو نیست شاید کابوس زمستان باشد که بهار شد
واقعیت ،دستان بی مهر رستم به سیستان است
واقعیت،اسارت اجباری گیسوان یک زن در اما و ای کاش هاست
واقعیت شاید خدایی ایست که در این حوالی ایست بر دیوار های شهر نامش با سیاهی خط می خورد
واقعیت،قلب تپنده نوجوانی ایست که خشمش بر آسفالت ،خونین جان داد
و اما رویا چیست با ما غریبه است شاید افق حقی ایست که باید سر می زد شاید آزادی می بود که باید نقش جان می شد
شاید فریاد بی صدا شهیدان پیچیده در گوش زمان بود
شاید رویا ما همان واقعیت باشد شاید
#انتشارات_پنجاه_دو_هرتز_تنهایی
#واقعیت#رویای#من#است
#بیژن_نجدی
#یتیم_خانه_ایران
@the52hertzalone1
چه خوش گفته شاملو سکوت سرشار از ناگفته هاست”
مشکوکم اگر تاریخ ایران زمین ،ناگفته ها را بگوید چرا که لب دوخته ایم
در درون در هم آواره ایم
به سخت جانی مان این گمان هست که مغرورانه به روزهای خوش ناکجا امیدواریم.
#انتشارات_پنجاه_دو_هرتز_تنهایی
#احمدشاملو
#گفتند #که#نمی#خواهیم#بمیریم
#the52whale
#the52hertzalone
#the52hertzwhale
امید: به همتون گفتم نباید می ذاشتیم بدنیا بیاد نگاهش کن هنوز قشنگ تر از اونه که این زندگی ارزوها و امیدهاش رو بکشه
ارزو:یعنی نمی شه همین یکی خوشبخت بشه کاش می شد امید داشت ولی من که دلی ندارم ارزو کنم زندگی چرا قیافه گرفتی
خوشبختی:نگاهش که می کنم از خودم خجالت می کشم قراره توی بدبختی بزرگ بشه
بدبختی:هنوز زوده ,این بچه خودش انتخاب می کنه زندگی یش چه طور باشه
تقدیر:فعلا که هیچی دستش نیست
نوازد را مادرش در اغوش کشید نوزاد لبخند زد اما مادر لبخندش را ندید چون که او را در پتو پیچید به اغوش دخترک دورگردی سپرد
دخترک پتو را کنار زد با زغال صورت سفید نوزاد را سیاه کرد لباس پاره پوره یی به تن نوزاد کرد و با صدای نخراشیده یی نوزاد را از خواب پراند
امید:می دونستم این زنیکه پول موادش رو می گیره
ارزو:یعنی می گی بچه اش رو فروخت
خوشبختی:اگه عشق بود جوابت رو حتما می داد
بدبختی:نگاه کن از سرما می لرزه
تقدیر:شما نمی دونین وقتی این بچه به دنیا اومد چه قدر خوشحال بود فکر می کردم مادر خوبی می شه
عشق:زندگی همیشه فکر می کنه کارش درسته زن بیچاره بر می گرده هنوز برای موادش به این بچه نیاز داره
زندگی:مگه من چی کاره ام یکی مثل شما
مرگ:من از همه ی شما زنده ترم
نوزاد حتی گریه نمی کرد دختر بچه کولی می رقصید و اواز می خواند هر از گاهی هم که احساس خطر می کرد دست گدایی دراز می کرد
زن که حالش خوش شده بود حتی نزدیک بود تصادف کند از شوق به اغوش کشیدن دوباره نوزاد اما دختر کولی دور شده بود نوزاد را یده بود
امید:مرگ این بچه زیادی ساکته
ارزو:زندگی بگو که زنده است
خوشبختی:می گم این زن خیلی امید داره بچه اش رو پیدا کنه
بدبختی:چه سوک گریه می کنه
تقدیر:من نمی دونم چرا همیشه بد بدتر می شه
عشق:کاش می دید چه قدر قشنگ می خنده
زندگی:این جا هیچ چیز سر جاش نیست
مرگ:اگه بود می فهمیدن این بچه فقط چند روز فرصت زندگی داشت
چادر را بر سر کشیده بود زیر لب لالایی می خواند شاید دختر کولی تا شب بر می گشت با خود می گفت دفعه بعد.
امید:خودش می خواد منتظر بمونه
ارزو:یعنی می خواست بگه دلم می خواد ببینم چه طور می خنده
خوشبختی:دلش با یه نخ سیگار خوشه
بدبختی:امشب کجا می خواد بخوابه
تقدیر: پول هایی که جلوش انداختن با چه حرصی می شماره بدبخت
عشق:صداش بزنی زن احمق بچه ات رو گذاشت گوشه خیابون رفت
زندگی:ازمون بر می اومد یه روز فقط روز به حق شون برسن
مرگ:بیچاره تو باز هم قراره ازت متنفر باشن و بهت لعنت بگن کسی من رو مقصر نمی دونه
وقتی داشتم می نوشتم بیشتر تحت تاثیر بدبختی قرار گرفتم که انگار عمیقا زن معتاد را درک میی کند با خودم گفتم شاید بیشترین قرابت و نزدیکی را با زن دارد چون که زنی چون او نه امید دارد نه ارزو اما به مرور زمان فهمیدم چرا او هم امید و ارزو دارد
وقتی سفر می کنم به ان خیبان که زن کنارش چهار زانو نشسته تا شب منتظر می ماند بی هدف در خیابان به دنبال دختر بچه با لباس قرمز است
نمی داند ایا وجود دارد اصلا او چیست شاید از خودش نفرت داشت اما عاشق ان نوزاد بود تازه امیدش یا ارزویش زنده شده خوشبختی اش پیدا کردن اوست
وقتی مرده باشی وقتی زنده شوی وقتی بدانی که هستی اما کدام بی رحم است مرگ یا زندگی
می دونی چرا عاشق داستانم چون دقیقا باید یه کاری بکنی باید یه هدفی داشته باشی باید تغییر کنی وگرنه داستان نگفتی
با حاله مگه نه
بعد از چند ماه دوباره داستان در من زنده شد احساس می کنم هدفم از زندگی فقط داستانه
ولی نمی دونم چرا تنبلی می کنم اه می ترسم لعنتی
مگه چند روز زنده می مونم که می ترسم سه ساله که شمع فوت می کنم به خودم می گم امسال کتابت رو می نویسی
زیر برف موندم در ماشین باز نمی شه و حتی نمی تونم دیگه پاهامو ت بدم دلم می خواد بخوابم ولی باید بیدار نگهش دارم گرسنه است دست هاش رو می مکه تموم لباسم رو دورش پیچوندم تا سردش نشه حالا تن خود هیچی نیست معلوم نیست چند ساعت دوام اوردیم دلم نمی یاد بزنمش باید بیدار بمونه گریه می کنه
چی شد که زیر یه خروار برفیم یادم نمی یاد الان فقط نفسم گرفته چرا می گن نباید بخوابی هیچی کاری از دستم بر نمی یاد بچه گرسنشه و من هم یه زن نیستم بهش شیر بدم هیچی توی ماشین نیست نمی خوام فکر کنم کدومون زودتر می میریم ولی این بچه هنوز می تونه زندگی کنه شاید زندگی بهتری داشته باشه دلم می خواد اون نجات پیدا کنه کاش گریه اش بند نیاد اما نفس کم اورده کبود شده دستای کوچکش دیگه ت نمی خورن دوست دارم زنده بمونه ولی نبضش ضعیف می زنه
دومین داستان نا تمام
خودمو اتیش می زنم وسط همشون اصلا همشون با هم بسوزن دیگه حتی بهم نگاه هم نمی کنن حتی عارشون می یاد بهم دست بزنن باید کاری کنم التماسم کنن مثل اون قدیما تا من لباس از تنم بکنم تا نگام کنن بهم دست بکشن دوباره مثل یه کوزه عتقیقه توی این خراب شده باشم که قیمتیه می دونم این تازه به دوران رسیده هارو چی کار کنم چرا جوونای خوشگل من رو به تور می کشن من اگه بخوام هنوز می تونم درسته سرطان داشتم سینه مو برداشتم و موهام ریخته است پیرم هم شدم اما من یه روز ملکه این جا بودم
پیرمرد کل تاس به زری تاج گفت این جا رو درست طی بکش چه قدر بو می ده
هر چی می خوام نکشمش نمی شه یه روز دارش می زنم موقعی که له له می زنه ولش کنم ازش می پرسم مرتیکه حالا بگو کی بو می ده چه قدره مو هاش قهوه هستن از سیبل هاش خوشم می یاد پوستش افتاب ندیده هیکلش رو یه راست از کارخونه اوردن اگه می شد با این صدا بدستش اورد حتما این کار رو می کردم
دخترکان جوان لپ گلی و گیسو کمند می رقصیدند و منتظر بودند تا جوانک بور بالاخره انگشت به سمت یکی دراز کند
بوی عطرش مور مورم می کنه می شه به پیشونی یش چسبید و بهش نزدیک شد می شه تا تهش تا خود تخت خواب بهش فکر کرد چرا الان باید بیاد نمی شد ده سال پیش پاشو می ذاشت توی این اسمش چیه دلم می خواد برگرده اون روزها
اتاق اماده شد هر چند که بو می داد جوانک مو بور سیگار می خواست و برایش روشن کردند ولی سیگار را به خدمتکار قرمز پوش داد
ای جونم اگه کچل ازم نمی گرفت می تونستم کام بگیرم یعنی داخل اتاق چه خبره می تونم برم ببینم صدای ناله می یاد اما من کجام
دختر دوازده ساله قرمز پوش نگاهی به زن فرسوده ی رو به رویش انداخت او مادرش بود و حال پیر و فرتوت دخترش را مخفیانه در ان محل بزرگ می کرد تنها باکره ان ساختمان بود و وسوسه داشت دنیای مرموز نه را بشناسد هر چند که پدرش چندان مایل نبود راه مادر را دنیال کند قرمز اولین زنگ شادی بود که می پوشید تازه برای اولین بار طهم سیگار را می چشید اما برای مجازات در اتاق حبس شد مادرش زنی مجنونی بود که روزی ان ساختمان را به اتش کشیده بود و دوباره ساختمان ساخته شده بود اما ن زیبا و مردان زیباتری در اتش سوخته بودند مادر و پدرش اخرین بازمانده ان اتش سوزی بودند هفت ساله بود که مادرش را می دید که زوزه می کشید به سینه اش می کوبید پدر ش هم به اتش می زد شاید یکی از بهترین و گران ترین معشوقه های سود اورش را نجات دهد
مادرش گریه کرد برای همه ی مردانی که اگر او پیر تر نبود از نگاه های خیره و دست های درازشان عرق می ریخت
دختر سیزده ساله حتی عطشش از ان مردانی که به ان مکان بد نام سر می زدند بیشتر بود همیشه سایه انها را می دید و صدای کفش هایشان را می شنید اما مرد بور
گاهی به دختر نگاه کرده بودند ولی ایا ان مردان عجیب شبیه پدرش بودند او شنیده بود که همگی دختران عاشق مو بور هستند در اتاق مشغول چه بودند چرا مو بور کسی را انتخاب نمی کرد هر روز به انها سر می زد او چه کسی می خواست اما دختر فرق نگاه ها را می دانست از او می ترسید
به او گفته بودند مرد ها گرگ هایی هستند که برای ماه زوزه می کشند ماه شانس اورده در اسمان است دستشان بهت برسد نگذار روحت را کنند نگذار روحت را ببوسند یک خواسته تن است به راحتی می شود و بوسیده می شود اما روح
مادرش وقتی عاقل دیوانه این داستان را می بافت دخترک که یک بار پرسیده بود روحت را کسی دیده از مادرش کتک خورد
زیاد به او توجه نمی کردند فقط نگاهش می کردند گاهی لبخند می زدند او در دلش هزار معشوق خیالی داشت با یکی قدم می زد با دیگری می خندید اما در واقعیت نسبت به همه ی ن بالغ نوجوانی بیش نبود می ترسید به اندازه ی کافی زشت بماند که برای ابد تنها بماند دلش را خوش می کرد به نگاه ها و به خودش می گفت مگر می شود کشی عاشق من نشود من زیبا هستم
گاهی از خودش خجالت می کشید تازه غرورش جریحه دار می شد چون دست به شوخی های بچه گانه می زد تا نظر کسی را به خودش جلب کند ولی بهتر بود بی تفاوت باشد پس دیگر نگاه نمی کرد چند نفر یواشکی او را می پایند ولی دست خودش نبود گاهی نگاه می کرد به ان موجودات عجیب که شاید از او قوی تر بودند از او ازاد تر بودند انها می توانستند به او جملاتی را بگویند که می گفتند عاشقانه است و او دیگر یک دختر دماغو سیزده ساله نبود
اما ترس از پدر و غروری که برای او ساخته بودند او را در اتاقش زمین گیر کرده بود به اینه نگاه می کرد یعنی زشت بود شنیده بود زن ها باید زیبا باشند وگرنه زن نیستند مثل یک بچه می خواست دیده شود از نا مرئی بودن خسته شده بود از این که یا باید غرور را می داشت یا کمی توجه
غرورش بیشتر از ترسش ازارش می داد کسی که بهش توجه می کرد انتظار داشت دخترک کمی خوار شود و بعد اما او نوجوان کله شقی بود هر چند که می دانست شاید غرور را هم به زور به خوردش دادند اما او که عشق نداشت ولی غرور داشت
من رو می شناسی من رو یادت هست خوب نگاه کن هنوز خودم هستم اره هنوز کج می خندم یادت نمی یاد
نگاهم می کرد می توانستم بفهمش که تقلا می کند تا مرا به جا بیاورد چشم هایش دو دو می زدند پلک نمی زد به من خیره شده بود انگار با وجود فاصله یک تخت از او دور بودم یک اسم پرت زیر لب زمزمه کرد امیدم را نا امید کرد پنجره نا گهان باز شد به پرده اشاره کرد و چشم هایش را در باد خنکی که می وزید در حالی چشم هایش را بست که پرستو ها در غروب پرواز می کردند
دست هایش سرد بودند به اخرین قطره خون در رگ دست تکیده اش فکر می کردم ملافه خونی بود نمی دانم چرا قطره هایی سرم را می شمردم نمی دانم چرا هنوز برگ های پاییزی که دوست نداشت می رقصیدند و سایه نارنجی تختش بر زمین می دیدم اما صدای گریه ها را نمی شنیدم باید باور می کردم انها می گفتند مرده مرده مرده
یک ریز تکرار می کردند حتی یک روز هم فکر نمی کردم من اخرین دستی باشم که او محکم گرفته شاید مرا به یاد اورده بود شاید صدایم می کرد اخرین نامی می شدم که بر زبان می اورد به عقربه های ظریف ساعتش نگاه می کردم پنج دقیقه از مرگش گذشته بود
از اتاق بیرون رفتم اسانسور اسایشگاه خراب بود سرویس بهداشتی را پیدا کردم حتی برای باز کردن پنجره کوچکش دستم خراش برداشت از خون ترسیدم همان دستی که به سختی از دستش جدا کردم خبری از بغضم نبود به صدای ماشین گوش می دادم و ساختمان ها بلند به نظر می رسیدند
بین دود و دم شهر دنبال کوه بودم یعنی روحش کجا رفته بود می توانست پشت سرم بایستد دست بر شانه ام بگذارد و بگوید من نرفتم فقط .
شیر اب را باز کردم به خونی که می شست نگاه کردم دوباره پنج دقیقه پیش همان جمله من رو یادت هست چرا فراموشم کرده بود ایا خودش می دانست که می میرد شاید ارام می شدم اگر می گفتند او رها شد او حتی نمی دانست که در حال مرگ است اما نه او می دانست او مرا به یاد اورده بود او دستم را می فشرد
دیر کرده بودم به دنبالم امده بودند به چشم هایشان نگاه نمی کردم نگاهم به زمین بود تا یک ساعت بعد در اتاقم در خاموشی از شنیدن اسم خودم وحشت داشتم
سر میز شام جای قاب عکسی بر روی خالی بود اخر بود و نبودش فرقی نمی کرد فقط صدای قاشق و چنگال می شنیدم بعد گریه می کردیم انها از روزهایی می گفتند که او هنوز زنده بود و ما را فراموش نکرده بود
کم کم خندیدند حالت تهوع داشتم یعنی ما او را دوست داشتیم که خاطراتش را به یاد می اوردیم نباید می پرسیدم با مرگ او خاطرات ما هم مرده
چون عصبانی شدند و سرم داد کشید
اولین داستان نا تمام
واقعا دست کسی که گفته انسان با نخستین درد آغاز می شود درد نکنه و نشکنه الهی شاید پیش خودش فکر کرده نخستین درد ما تولدمون بوده
تا یه زمانی اصلا مهم نیست چرا به دنیا اومدیم چرا هستیم که این درد بلا گرفته یادمون می یاره اتفاقا باید مهم باشه و بفهمی چرا
یهو فیلسوف می شیم کی جز درد این بلا رو سرمون می یاره وقتی درد داری اتفاقا زیاد فکر می کنی چرا تو و اصلا با چه زوری از پسش بر می یای اره بالاخره می گذره تا درد بعدی
یکی می گفت درد باعث تکامل می شه وقتی درد باشه عمیقا احساس می کنی و از زندگی درس می گیری
خوب باشه قبول درد خوش اومدی مثل زله یی که هزار بلا داره و یه فایده
ولی بگو چه طور می شه با تو بود و تحملت کرد صبر هم حدی داره یه راه حل بگو
آدما هزار تا راه دارن برای آرامش یکی می گه مذهب و اون یکی می گه عشق
خلاصه هر کس یه چیزی می گه جوابش یکسانه فقط به خود آدم بستگی داره با چه دید و رویکردی با درد کنار بیاد
شاید به خاطر همین می گن خودت باش آدم دردمند بیشتر از همه حتی پدر و مادرش به خودش نیاز داره
اصلا چرا به من بودن ما حمله می کنن و تحقیرش می کنن
چرا می خوان فراموش کنی صلح با دنیای اطرافت و به خصوص درد از دوست داشتن خود واقعی یت شروع می شه
صد بار امتحان می کنیم و بازی می کنیم اما می دونیم نمی تونیم دروغ بگیم اگه همه باور کنن اما خودمون که بهترین شاهدیم توی خلوت از این نقاب بازی بیزاریم
شاید به خاطر تنها هستیم بین شلوغی جمع و تک نفری خودمانه
چه قدر خودتی که فقط خودتی نمی خوای دروغ بگی مثلا نه بابا من ناراحت نیستم تو کاری نکردی خیالت راحت باشه هر چی تو بگی اره کاملا حرفت درسته من هم دوستت دارم
آخ وقتی لازم نیست یه آرایش دو کیلویی از ریا روی صورتت باشه چه قدر خوشبختی نه آدمی هست که بخوای نگهش داری تا به تریش قبال بر نخوره نه غرورت شکسته می شه
ولی سخته گاهی می خوای درد تنها نبودن رو به جون بخری به شرطی که با کسی باشه که ارزشش رو داره
به نظرم وقتی می گذری از تنهایی که کنار یه نفر احساس امنیت داری می دونی احساساتت بازیچه دستش نیست بهت ثابت کرده براش اهمیت داری اخ این امنیت خاطر از همش مهم تره می دونی می فهمه حرفات رو و تو رو درک می کنه نمی خواد تو رو از خودت بگیره بهت زور نمی گه
باید یه عمر بگذره تا پیداش کنی یا می شه همین فردا .
@the52hertzalone1
#انتشارات_پنجاه_دو_هرتز_تنهایی
#the52hertzalone
#the52hertzwhale
کاش به قاصدک راز نمی گفتم شاید زود باورم قاصدک ها گم نمی شن اما خیلی دیر شده برای نجات رازم ، نمی تونم بنویسم از این راز یا حتی حرف بزنم فقط می تونم نگاه کنم امان از چشمای راست گوی من که باز حرف دلم رو فریاد می زنه به خاطر همین ساکت همیشه سر به زیرم و چشم می م
از یه جای به بعد دیگه خود خودم قاصدک لج بازی شدم که سرگردون شد ولی تن داد به دست هایی که مچاله اش می کردن و به بادش می دادن
یه قاصدک همیشه مسافرم و هیچ وطنی در قلب کسی ندارم من غریب این شهر ویرانم اما هنوز امید دارم برسم به دشت لاله ها،تنهایی بچرخم و برقصم شاید داغ قلب زخمی من مدوا شد فقط یه قاصدک می دونه درد از هم پاشیدن یعنی چی
نه نه دیگه کسی نمی تونه آرزو کنه و با غمزه لب غنچه کنه تا من رو بسپاره به آوارگی یا حتی من رو بچینه رهام کنه به حال سردرگمی
من خودم یه روز واقعا می رم حتی دل می زنم به یه طوفان رویایی ولی در واقعیت چمن لجنی زیر چکمه های بی لطف این آدما قتل و عام نمی شم
در حال نوشتنم شاید همین روزا یا حتی دو ساعت دیگه توی وبلاگ ارسالش کنم شخصیت اصلی مو بهتر از خودم می شناسم
شاید اسمش رو قاصدک گذاشتم به هر حال هنوز امید دارم به رخت بر بستن و من گمم در کلمات تنیده ی یک عنکبوت شاید تن قاصدک اسیر شده در تار آوازش اما دستی نمی خواند برای رهایی اما او روزی با یک نسیم رها خواهد شد شاید زمین بخورد اما نمی توانی اسیرش کنی بند بندش را برای رویاهای بی فایده خودت از هم جدا کنی به پیر به هر چه که تو می پرستی من قاصدکم و رها منم از تن تو و دستان آرزومند تو
@the52hertzalone1
#انتشارات_پنجاه_دو_هرتز_تنهایی
#the52hertzalone
#the52hertzwhale
من رسما هیچ چیز ننوشتم این روزها به زندگی هنری خودم نگاه می کنم بیشتر شبیه یک تنگ ماهی ایست که فقط از اب پر است اما هیچ ماهی در ان شنا نمی کند
اصلا مجموعه یی منسجم ندارم نوشته هایی که گمان می کنک داستان هستند اصلا داستان نیستند رمان هایم معمولا دو صفحه اند ان قدراز فضای داستان فاصله گرفته ام که حالم از کتاب بهم می خورد با این که می دانم ته کشیدم باید دیوانه وار کتاب بخوانم
شاید راه را اشتباه امدم من ساخته نشدم برای نوشتن اما نمی توانم رهایش کنم نمی دانم شاید شبیه قلبم شده باشد اگر ان را دور بندازم برای همیشه خواهم مرد صدای کیبوردم برایم خوش طنین ترین رویای زندگی یم است ولی خسته ام
حتی با این که در قدمی من کمین کرده و در برابرش کم مانده زانو بزنم انگاری طلسم لحظات پوچی شدم که فقط می خوابم و سرگردان در فضای مجازی دنبال گمشده ی خودم می گردم
خلاصه من در یک جزیره به وسعت اتاق خودم اسیرم و در تاریکی اتاقم مبهوت رویاهایی هستم که به نظرم محالند پس نباید به انها فکر کنم من خودم سرابم
شاید یک برهه ی کوتاه باشد و من تمام کتاب های داستانم را بخوانم جزوه برداری کنم بنویسم بنویسم
شاید از امروز شروع کنم به نظرم باید عناصر داستان را یک بار برای همیشه یاد یگیرم و بار دیگر از صفر شروع کنم هر چند با صفر هیچ تفاوتی ندارم
سعی می کنم به این زندگی حبابی توی این جزیره پایان بدهم و خودم را نجات بدهم در مورد این جنگ به فرکانس پنجاه و دو هرتز می نویسم این بار باید با خودم بچنگم
خوب برای شروع باید یک لیست تهیه کنم اسم تمام کتاب هایی که باید بخوانمشان را بنویسم
پشت سر هم باید کتاب بخوانم و این که پشت سر هم باید بنویسم کمی درد اور هست اما این تنها راهی ایست که می توانم از این صفر گیچ و منگ حداقل به یک برسم
کار اسانی نیست اما در این بیست روز قرطینه فقط فیلم دیدم حالا هم خیال می کنم دارم فیلم می بینم
یک بار برای همیشه باید به خودم بقوبلانم که این زندگی ایست که باید داشته باشم نه این که تا دیر وقت فیلم تماشا کنم و بعد بخوابم همین
نه زندگی من با نوشتن و خواندن های بسیار باید مانوس باشد حتی اگر شبیه شلاق خوردن باشد حتی اگر ان قدر به روحم اسیب بزند که به جهنم خون ریزی کند مهم نیست من رویای این سبک زندگی را داشتم و خواهم داشت
خودم را در اپارتمانی کوچک تصور می کنم که میز کارم روبه روی پنجره است پنجره نیمه باز است و من پنج ساعت که می نویسم بدون هیچ استراحتی بعد هم تصمیم دارم در بالکن روی مبل نرمی لم بدهم در حالی که ماه طلوع کرده زیر نور مهتابی لامپم کتاب بخوانم
ان قدر خسته باشم که در بالکن خوابم ببرد ساعت شش صبح با یک دوچرخه و دوربین در شهر دور بزنم فقط شهر و مردمانش را تماشا کنم عکس بگیرم و پشت عکس ها داستانی را که احساس کردم بنویسم
فرقی ندارد سال های سال این زندگی من باشد چرا که روزی تمام رویای من همین تنهایی با هنر نویسندگی و کتاب بوده در این زندگی فقط هفته یی یک بار روز های پنج شنبه گوشی ام روشن می شود و به اینترنت وصل می شوم
در خانه ام تلویزیون ندارم و سالهاست با این که عاشق تماشای فیلم هستم عادت کردم تلویزیون و سینما را از زندگی ام حذف کنم تقریبا دو هفته ی دیگر راهی سفرم و نامزد یکی از معتبر ترین جوایز دنیا شدم
تنها همدم و رفیقم یک لاک پشت و مرغ میناست که همیشه با هم سفر می کنیم و دوستان خوبی هستیم کمتر از یک ماه برای نوشتن رمان جدیدم به یک روستای سر سبز سفر می کنم
چه خوب می شود تمام گذشته مزخرفم و ادم هایش را در اینده فراموش کرده باشم دیگر به یاد زخم هایی نباشم که به قلبم زدند
یک لیست داشته باشم به اسم کارهای رویایی
مثلا در روز بارانی دوچرخه سواری کنم
وای از همه مهم تر دو بار در ماه کایت سواری کنم در اسمان معلق باشم غروب باشد نور خورشید را بر موهایم احساس کنم
از همه مهم تر کار های انسان دوستانه و داوطلبانه انجام بدهم مثلا همان گروه هایی که به انسان های نیازمند امید و ارزو می دهند
وای یادم رفت کودکان کار باید دغدغه ام باشد شاید اگر بخواهم معلم شوم فقط به این گروه درس می دهم
هنوز باید به اینده فکر کنم اما این را کم کم فهمیدم اینده را تنهایی می سازم و من با تنهایی زاده شدم پس از ان فرار نمی کنم من تنهایی را نفرین نمی کنم تنهایی تنها معشوق و رفیق من است
هر وقت خواستم تنهایی را از بین ببرم با ویرانی بیشتری به سمت تنهایی برگشتم در تنهایی خودم را به اغوش کشیدم بر احساسات
زخم خورده ام مرهم گذاشتم اگر بار دیگر به خیال خودم ادمی را جایگرین تنهایی کنم حاضرم قسم بخورم که خواهم مرد حاضرم قسم بخورم احساساتم زنده به گور خواهند شد حاضرم قسم بخورم که تنهایی هیچ وقت به من اسیب نزده هیچ زخمی در قلبم از تنهایی نیست تمامی این زخم ها از انجاست که خواستم تنها نباشم و به ادم های این دنیای خاکستری اعتماد کردم چون منتظر این ادم های خاکستری بودم
من با تنهایی زندگی می کنم اسم انتشاراتم را به این دلیل تنهایی گذاشتم چون هیچ کس صدای قلب مرا نشنید چون شخصیتم به خاطر این که نمی خواستم باور کنم تنهایی واقعا وحشت ناک نیست به ادم های بی رحم و خون ریز فروختم
تنهایی یعنی به اندازه تمام تن هایی که در دنیا هست و در حال زندگی اند من یکی به اندازه ان تنها هستم من یکی خودم یک تنم
فکر کن مجبور نیستی برای نگه داشتن یک نفر خودت را تغییر بدهی
مجبور نیستی خودت نباشی
در تنهایی بیشتر به ارزش های خودت پایبند هستی
تنهایی چون که ادم خاصی هستی قرار نیست مثل بقیه باشی
در تنهایی بیشتر به خودت اهمیت می دهی
پس من راه خودم را می روم دیگر نمی خواهم برای کسی توضیح بدهم که چرا این هستم از ان جایی که من تنها خودم را دارم باید عاشق خودم باشم و تنها خودم را راضی کنم
خوب یک سری سوال هم هست اگر واقعا می خواهم تنها باشم اگر کسی نیاز به کمک داشت از انجایی که من فقط برای خودم زندگی می کنم باید او را به حال خودش رها کنم نه خیر من نمی توانم با این که این فلسفه ی من است اما قبل از ان که تنها باشم یک انسانم که قلب دارد یک انسان که برای پرورش خلاقیت و رسیدن به اهدافش تنهایی را انتخاب کرده
سلام
تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم
اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم بی خیالش باشم حتی این ماه ها که بیشتر از هر زمان دیگری بی خیال کتاب خوانی های متدوال و نوشتن شده ام اما این رویای من است نمی توانم بدون ان زنده باشم
کاش تمام قلبم را تسلیمش می کردم چند سال باید بگذرد اه خسته نشدی تا کی باید بنویسی تمام زندگی من بدون نوشتن هیچ معنی برای من ندارد تا کی باید بترسی این ترس را بگذار کنار
دختر جان بنویس بنویس
مرگ در یک قدمی ات ایستاده چرا خودت را گول می زنی شاید زندگی تو هم به پایان برسد مهم نیست چه می شود اما حداقل می توانم به تو افتخار کنم که نوشتی بالاخره نوشتی
شاید باید تمامی کتاب هایم را بخوانم این یک فرصت برای من است دیگر نه دانشگاهی هست نه کانونی
این یک شروع دوباره است برای زندگی با رویاهایی که همیشه می خواستم واقعی باشند
سخته ساعت ها به لپ تاپ زل بزنی و بنویسی راستش می ترسم چون که با اختیار خودت یه چاقو رو تا ته توی قلبت فرو می کنی خیلی درد داره مخصوصا که من اماده نیستم نمی دونم چه طور اولین رمانم رو بنویسم و ساعت ها خودمو توی اتاق زندانی کنم وای خدای من چه لحظات
نقس گیری یا امسال اولین رمانم رو تموم می کنم یا این که قید همه چیز رو می زنم
می دونم هنوز دو سه خط ننوشته بهونه می یارم که دیگه ادامه ندمش و همه چیز رو می ندازم گردن شرایط
کاش این بار واقعیت داشته باشه و من اولین رمانم رو تموم کنم
اه هنوز شروع نکرده چرا باید خوابم بیاد و خمیازه بکشم
درباره این سایت